وبسایت افسانه پالامس
- آرمین مسجدی زاده
- 96
- http://palamess.ir/
وبسایت رسمی کتاب افسانه پالامس
پالامس سرزمینی کاملا غریب و منحصر به فرد در جهانی دیگر است. این سرزمین در اصل یکی از ۵ قارهی دنیایی به نام هیتاپسیا است. در پالامس انسانها در همسایگی سرزمین الفها و اورکها زندگی میکنند. قلمروی الفها در شرق و اورکها در مرزهای غربی پالامس قرار گرفته است. در جنوب سرزمینهای آزاد وجود دارد که عمدتاً محل زندگی دیوهاست. در شمال نیز پالامس به اقیانوس بیانتها ختم میشود. گفته میشود اولین انسانها در سواحل رودخانههای فراوان پالامس زندگی خود را آغاز کردند و پس از گذشت قرنهای متمادی با ساخت شهرها و قلعههای عظیم سلطهی خود را در پالامس گسترش دادند.
اولین حکومتها و امپراتوریهای پالامس پس از جنگ کهن که از آن به عنوان بزرگترین جنگ تاریخ یاد میکنند شکل گرفتند و این سرزمین به نُه پادشاهی تقسیم شد که توسط نُه خاندان برتر اداره میشود. هر خاندان ویژگیهای منحصر به فردی دارد و در زمینهی متفاوتی قد آراسته و تاریخچهی خاص خود را دارد.
پیشگفتار
سلام خوانندهی عزیز. از اینکه رمان بنده را انتخاب کردید صمیمانه سپاسگزارم. امروزه ادبیات فانتزی در دنیا گسترش وسیعی داشته است و طرفداران فراوانی پیدا کرده است. سرزمینهای خیالی همچون نارنیا، هاگوارتز، سرزمین میانه، نایت ساید، وستروس و… توانایی این را دارند که هر شخصی را مجذوب و غرق خود کنند و برای حتی یک لحظه، ما را از زندگی تکراری و یکنواخت روزمرهامان خارج کنند. زندگی که مملو از درس، کار، مشغلهی ذهنی و… است. شاید نتوانیم در طول سال به مناطق مختلف سفر کنیم و مکانهای دیدنی متنوعی را ببینیم اما قادریم با خواندن رمانهای فانتزی به سرزمینهای دیگر سفر کنیم. با فرهنگهای جدید آشنا شویم و ماجراجوییهای هیجانانگیزی داشته باشیم. بترسیم، بخندیم و حتی در کنار قهرمان داستان اشک بریزیم.
متاسفانه در ایران نوجوانان و جوانان و حتی بزرگسالان هنوز باور غلطی نسبت به رمانهای ایرانی فانتزی دارند و میپندارند که این آثار توانایی رقابت با آثار خارجی را ندارند. لذا بر آن شدم تا با نوشتن این رمان وظیفهی خود را در تغییر این نگرش نادرست ادا کرده باشم. پالامس بزرگترین و کاملترین دنیای فانتزی است که تاکنون به وسیلهی یک ایرانی خلق شده است. تمامی گوشه و کنار این سرزمین پهناور تاریخچه، ویژگیهای منحصر به فرد و افسانههای خود را دارد. مردمش آداب و رسوم و جشنهای خاص دارند و حتی دین متفاوتی دارند و به خدایان گوناگونی معتقد هستند.
آثار ایرانی اگر با حمایت مردم همراه شوند میتوانند به سطحی برسند که ترجمه شده و در سرتاسر دنیا چاپ و نشر شوند. یک اثر هر چقدر هم کامل و مطلوب باشد تا زمانیکه از آن حمایت نشود به موفقیت نمیرسد. چه افتخاری بالاتر از اینکه ببینیم مردم دنیا از قشرها و کشورهای مختلف نام یک کتاب ایرانی را زمزمه میکنند و در مورد آن با یکدیگر صحبت میکنند؟ به آن لحظه فکر کنید که فیلمی با اقتباس از یک رمان فانتزی ایرانی بر پردههای سینمای جهان برود و قدرت ایرانیان را در خلق سرزمینهای خیالی نشان بدهد.
تمام جملات بالا شدنی و امکانپذیر است و فقط به حمایت شما عزیزان بستگی دارد. اگر ناشر خارجی متوجه شود یک رمان چه پیشرفتی در کشورش کرده است و چقدر طرفدار دارد بدون تعلل آن را چاپ کرده و منتشر خواهد کرد. پس مهم نیست سنتان چقدر است، نوجوان چهارده ساله هستید یا جوان بیست ساله، چهل سال سن دارید یا شصت سال، مطمئنم با خواندن این رمان و سفر به پالامس تجربهی متفاوتی خواهید داشت و دنیایی کاملا جدید را تجربه خواهید کرد و اگر هر کدام از شما با توصیهی این کتاب به خویشاوندان و دوستان و یا اشتراکگذاری آن در صفحات مجازی خود، از این رمان حمایت کنید بدون شک به مقاصد و اهداف بالا میرسیم.
همچنین شما خوانندهی عزیز برای اطلاعات بیشتر از این کتاب و دنیای پالامس میتوانید به سایت پالامس مراجعه کنید و از دایره المعارف آن استفاده کنید. هر چند توصیه میشود پس از پایان خواندن کتاب از اطلاعات سایت بهره ببرید. بیش از این وقتتان را نمیگیرم و شما را به سرزمین پالامس دعوت میکنم. امیدوارم از سفر در آن لذت ببرید.
آرمین. م.ز
فصل اول: جلسه
رایسنر دستش را بر در چوبی گذاشت و متوقف شد. قطرات عرق بر پیشانیاش نشسته بود و دستانش کمی میلرزید. تمام اتفاقاتی که در چند هفتهی گذشته رخ داده بود به سرعت از ذهنش میگذشت. میدانست که با عبور از این در ریسک بزرگی را به جان میخرد. در تمام طول عمرش هیچگاه اضطراب اینگونه او را در مشت خود نگرفته بود. اکنون سرنوشت سرزمینش به او بستگی داشت. اگر او قادر به انجام چنین کاری نبود هیچ کس دیگری نیز نمیتوانست راه نجاتی بیندیشد. نُه تن از قویترین و برترین مردمانش در پشت آن در بودند. کسانیکه کارهایی کرده بودند که او توانایی نداشت به انجامشان حتی فکر کند. با این حال مطمئن بود که هیچ کدام از آن ها دانش او را ندارد. به خودش اطمینان داد که همه چیز طبق نقشه پیش میرود. سخنانی که بارها زیر لب تکرار کرده بود را زمزمه کرد. نفس عمیقی کشید و در را به جلو هل داد.
سرسرای بزرگی پدیدار شد. نور اندکی که از میان پنجرهها وارد میشد به اندازهای نبود که گوشه و کنار محیط را روشن کند. کف زمین از سرامیک خشنی ساخته شده بود. میزی دایرهای شکل از جنس سنگ سیاه بدون هیچ طرحی در مرکز سرسرای دایرهای مانند قرار گرفته بود. به جز آن میز و نُه صندلی پشتش هیچ چیز دیگری در سرسرا وجود نداشت گویی همه چیز به سرعت و با عجله و فقط به یک منظور ساخته شده بود.
شش مرد و سه زن بر روی صندلیهای از جنس چوب گردو نشسته بودند و اکنون نگاه سنگینشان را به او دوخته بودند. بیشترشان لباس رزم و آمادهی جنگ پوشیده بودند حتی بر سینهی زرهی یکی از مردان قطرات خون وجود داشت گویی از میدان نبرد یک راست به آنجا آمده بود. نگاهشان سرد و قدرتمند بود با این حال اندکی کنجکاوی نیز در آن وجود داشت. همهی آنها به یک دلیل به آنجا آمده بودند و آن نامهی پوستی زردی بود که بر روی میز در مقابلشان قرار داشت.
رایسنر با صلابت به جلو گام برداشت و به میز نزدیک شد. صدای قدمهایش در سرسرا میپیچید و بازتاب می شد. هر نُه نفر بدون هیچ حرکتی نزدیک شدن او را دنبال میکردند. به میز رسید. اکنون به راحتی میتوانست همهی آنها را ببیند. بعضی چهرهها درهم و خشمگین بود و به نظر میرسید فکر میکنند با آمدن به آنجا تنها وقتشان را تلف کردهاند. در سومین صندلی مرد سیاه پوست با خستگی به دستانش تکیه داده بود. چشمانش از شدت بیخوابی قرمز شده بودند. زنی که کنار او نشسته بود با کنجکاوی منتظر بود. رایسنر همه را از نظر گذراند و سپس جلسهای را که مدتها برای آن برنامهریزی کرده بود شروع کرد:
– درود بر همهی شما. ممنونم از اینکه دعوت من رو پذیرفتید و به این گردهمایی…
قبل از آنکه جملهاش را تمام کند مردی در سمت راست به میان حرفش پرید:
– ما به تقدیر تو نیازی نداریم. هر لحظهای که میگذره از وقت ارزشمندمون کاسته میشه و مردمانمون جونشون رو از دست میدن.
مرد که فک درشتی داشت با غرور به رایسنر نگاه کرد. رایسنر بدون آنکه خود را ببازد با لحن محکمی گفت: «دامتنیوس، با پریدن به میان صحبت من تو مسئول مرگ تک تک افرادی میشی که اون بیرون در حال جنگ هستند. شاید در میان سپاهیان و مردم خودت خاص باشی اما در این مکان تو هیچ تفاوتی با دیگران نداری.» دامتنیوس سکوت کرد اما زمزمهی آرامی میان چند تن از افراد رد و بدل شد. رایسنر با بیتوجهی ادامه داد:
– درست فهمیدین. دامتنیوس بزرگ در میان شماست و اون هیچ تفاوتی با بقیه نداره. هر کدوم از شما که به دور این میز نشستین یک الدر هستید.
نفس چند نفر در سینه حبس شد. دو مرد که در روبهروی او نشسته بودند نگاهی به یکدیگر انداختند. سه نفر کمر خود را صاف کردند و هوشیارتر از قبل در جای خود نشستند.
– از کجا میدونی؟
زن کوتاهی که موهایش را بافته بود و نیم تاجی بر سر داشت این را گفت. رایسنر به نشانهی احترام سرش را اندکی خم کرد و گفت: «بانو آگواین. دیدن شما برای من افتخار است. از ابتدای جنگ تا امروز من به دنبال تشکیل این جلسه بودم. از آغاز اولین حملات میدونستم که این روز فرا میرسه. این بزرگترین جنگیه که نژاد ما به چشم دیده.» رایسنر دستانش را مشت کرد و به میز فشار داد گویی تک تک جنگهایی که در طول تاریخ به وقوع پیوسته بود را در برابرش میدید.
– پالامس سرزمین بزرگ و حاصل خیزیه. از رودهای پر آب گرفته تا خاک مناسب و معادن سنگ قیمتی. همیشه موجودات دیگه تلاش کردند این زمینها رو بدست بیارند اما در نهایت شکست خوردند. پالامس متعلق به انسانهاست و هیچ نژاد دیگهای نمیتونه چیزی که حق ماست رو ازمون بگیره. هیچ انسانی حاضر نیست به عنوان برده در سرزمین خودش زندگی کنه. همهی شما این جملات رو میدونید و به همین خاطر در برابرشون ایستادید و میجنگید.
بعضی سرشان را به نشانهی مثبت حرکت دادند. بقیه هنوز در شوک گفتههای قبلی بودند و با بدگمانی به یکدیگر نگاه میکردند. رایسنر با دیدن این سردرگمی لبخندی زد و ادامه داد: «چندین ساله که من فعالیت شما رو بررسی میکنم. هر کدوم از شما پیروزیهای زیادی کسب کردهاید و افتخارات بزرگی در طول زندیگیتون بدست آوردید. مردم به شما ایمان دارند و در تمامی جنگها دنبالتان میکنند. نام همهی شما در پالامس پیچیده و بدون شک حتی اگر یکدیگر را ملاقات نکرده باشید از هم شناخت کافی دارید.» رایسنر به مردی با ظاهر آراسته و چهرهای پر مو در گوشهی میز اشاره کرد.
– چینود فراست. همهی ما از پیروزیهایی که در برابر اورکها بدست آوردید شگفتزدهایم.
تمامی سرها به سمت او چرخید و دوباره صدای پچ پچ سرسرا را پر کرد. تعجب و حیرت در چهرهی بعضی نمایان بود. مردی که درست در روبهروی رایسنر بود کلاهش را از سر برداشت و بر میز گذاشت و با احترام گفت: «فراست؟ در اینجا؟ باورنکردنیه!» فراست با لبخند خستهای سرش را به نشانهی قدردانی فرو آورد. از گردن تا نزدیک دهانش اثر زخمی قدیمی باقی مانده بود.
– بله لرد ویانس. کارهایی که هر کدام از شما انجام دادید شگفتآوره. شما ثابت کردید که قادر به انجام اعمالی هستید که مردم عادی از اجراشون ناتوان هستند. اما آیا این کافیه؟ آیا هر کدام از شما به تنهایی میتونه پالامس رو نجات بده؟
زمزمهها قطع شدند. رایسنر یکایک چهرهها را از نظر گذراند. پی بردن به اندیشه و تفکرشان کاری تقریبا غیرممکن بود.
– شهرهامون روز به روز بیشتر در محاصره فرو میرن. دهکدهها در آتش میسوزن. چند هفتهست که بعضی حتی شروع به مهاجرت کردند و در حال رفتن به جنوب هستند.
دامتنیوس با خشم گفت: «ما داریم تلاشمون رو میکنیم! من تا مرگ میجنگم و اجازه نمیدم زمینهام غارت بشن. هرگز تسلیم نمیشم.» رایسنر به تایید حرفهای او سرش را به نشانهی مثبت حرکت داد و گفت:
– اما متاسفانه این کافی نیست. شما نُه نفر تنها الدرهای باقی مانده هستید. بقیه در نبردهای سهمگینی که داشتن کشته شدند. مرگ الدرها به ما کمکی نمیکنه. ما به پیروزی نیاز داریم و شما آخرین امید پالامس هستید.
بعضی سرشان را به نشانهی موافقت حرکت دادند. زن سوم که یک دست نداشت و تاکنون سکوت کرده بود سرانجام لب به سخن گشود:
– چه پیشنهادی برای این وضعیت دارین؟ اگر تمام اشخاص اینجا الدر هستند و همه تلاش خودشون رو میکنن پس چه راه دیگهای باقی می مونه؟
رایسنر نفس راحتی کشید. بالاخره به جایی که میخواست رسیده بودند. لبخندی زد و گفت: «ممنونم بانو کلرکس. هیچ چیز غیرممکن نیست و برای شرایط کنونی هم راهحلی هست. تاکنون تمامی الدرها به صورت پراکنده و مستقل به مبارزه پرداخته بودند. وقشته که ما متعهد بشیم و با هماهنگی به دفاع بپردازیم.» چینود فراست با حالت تهاجمی گفت:
– و کی قراره این هماهنگیها رو انجام بده؟ چه کسی دستورات رو میده؟
رایسنر اخم کرد و ابروهای سفیدش در هم فرو رفتند. به دشوارترین بخش نزدیک شده بودند. او نفس عمیقی کشید و گفت: «من.» چند نفر با حالت عصبی خندیدند. ویانس از دهانش صدایی درآورد. قبل از آنکه کسی در واکنش چیزی بگوید رایسنر ادامه داد:
– آگاهم که الدرها دوست ندارند تحت فرمان کسی قرار بگیرند و از کسی اطاعت کنند اما این تنها راه ماست.
– و چرا تو باید کسی باشی که بر دیگران حاکم باشی؟
دامتنیوس با خشم این را گفت. رایسنر ارادهی خود را نباخت و برگه برندهاش را رو کرد:
– چون من رایسنر هستم. الدر جاویدان.
نفس ها در سینه حبس شد. حتی دامتنیوس نیز نتوانست حیرت خود را مخفی کند. یکی دو نفر با کنجکاوی به دیگران نگاه میکردند گویی معنای جملهی او را نفهمیده بودند.
– فکر میکردم فقط یک افسانه است!
بانو آگواین این را گفت. بعضی هنوز با ناباوری به رایسنر مینگریستند.
– بله. من جاودان هستم. سنم در دههی پنجم زندگیم متوقف شد. سالهای زیادی میگذره. نسلهای مختلفی از انسان ها آمدند و رفتند و من به چشم خودم پیشرفت و تباهی انسان رو دیدم. جنگهای فراوانی رو مشاهده کردم زمانیکه بهتون میگم این بزرگترین تهدید بشره بهتره بهم اعتماد کنید.
چینود فراست به جلو خم شد تا دوباره صحبت کند: «شاید چیزی که میگی واقعیت داشته باشه. اما سن زیاد بهتر بودن تو رو ثابت نمیکنه.» رایسنر تایید کرد و گفت:
– درسته. نشوندهندهی برتریت نیست. هر کدوم از شما تواناییهایی دارید که من ندارم و شاید بهتر از من بتونید میدان جنگ رو اداره کنید اما به جرئت میتونم بگم هیچکدوم دانش و تجربهی من رو ندارید. بعید میدونم در بین شما کسی قادر به گردهمایی این جمع باشه.
دامتنیوس با عصبانیت گفت: «اصلا خوشم نمیاد کسی بهم دستور بده!» رایسنر برای اولین بار با خشم گفت:
– اهمیتی نداره که تو از چی خوشت میاد و از چی خوشت نمیاد. بحث آیندهی نژاد ما مطرحه و اگر متعهد نشیم این جنگ رو شکست میخوریم!
رایسنر شروع به قدم زدن کرد. صدای گامهایش به همراه صدای پر صلابتش همه را میخکوب کرده بود: «نژادهایی که در حال جنگ باهاشون هستیم سالهاست نسل الدرهایشان منقرض شده. با این حال اونا از ما قویترن، باهوشترن و تعدادشون بیشتره. اگر متعهد نشیم نابود میشیم و دیگه مردمی براتون نمیمونه که بخواید در برابرشون غرورتون رو حفظ کنید.» ناگهان مردی که آثار خون بر زرهاش بود گفت:
– اون درست میگه. چند روز پیش سلویا رو از دست دادیم. من مستقیم از میدان نبرد به اینجا اومدم و اگر به خاطر موضوع حیاتی این نامه نبود الان به همراه بقیه مرده بودم.
همهی حاضران با شنیدن این خبر تکاندهنده جا خوردند. یک نفر گفت: «سلویا شهر بزرگی بود. من کودکیام رو در اونجا سپری کردم.»
– الان چیزی جز خاکستر ازش باقی نمونده.
رایسنر با اندوه این را گفت و به جایگاهش برگشت.
– بسیار خب.
بانو آگواین این را گفت و رو به رایسنر کرد: «اگر ما از تو اطاعت کنیم و جنگ را پیروز شویم پس از آن چه میشود؟ تو حاکم پالامس میشی؟» رایسنر نفس آسودهای کشید. فهمیده بود که به خواستهاش نزدیک و نزدیکتر میشود.
– من به دنبال پادشاهی و حکومت نیستم. قرار نیست در تاریخ اسمی از من برده بشه. شما از دستورات من اطاعت میکنید اما کسی نباید این موضوع رو بفهمه. من نه به قدرت اهمیتی میدم و نه به حکمرانی. دانش برای من مهمه و نابود نشدن نسل انسان. پس از جنگ اگر موفق به از بین بردن بیگانگان شدیم، پالامس رو به نُه بخش تقسیم می کنیم و هر کس بر قلمروی خویش حکمرانی میکنه. تنها چیزی که ازتون میخوام اینکه هر سه سال به این مکان بیاید تا بتونیم به کمک هم وضعیت پالامس رو بهبود ببخشیم و دانشتون رو در اختیار من قرار بدید.
ویانس در حالیکه چانهاش را میخاراند گفت: «منطقیه.» بعضی تایید کردند و بعضی دیگر سکوت خود را ادامه دادند. رایسنر نگاهی به دامتنیوس انداخت تا مطمئن شود او قصد مخالفت ندارد و گفت: «به این فکر کنید که در طول تاریخ مردم از نُه الدری که به هم پیوستند و نژاد انسان رو نجات دادند یاد خواهند کرد. فرزندانتان بر پالامس حکومت خواهند کرد و همه به یاد پیروزی شما خواهند نوشید.» زمزمهای در میان افراد شکل گرفت. رایسنر با نگاه به چهرهی آنها قلبش فرو ریخت. امید در چشمانشان دیده میشد و رنگ به رخسار چند نفر بازگشته بود. بانو آگواین اولین کسی بود که از جای خود برخاست.
– من همراهت خواهم بود الدر جاودان و از دستوراتت در جنگ اطاعت خواهم کرد.
ویانس نیز با شنیدن این جمله برخاست و گفت: «امیدوارم این نقشه جواب بده.»
– من هم همراه تو هستم.
مرد سیاه پوست با چهرهای مملو از درد برخاست.
– و من!
دامتنیوس نیز از صندلی خویش برخاست و سرش را به نشانهی موافقت حرکت داد. به آرامی تمامی افراد ایستادند و موافقت خود را با جملات گوناگون بیان کردند. رایسنر با خوشحالی به آنها نگاه کرد. کاغذ پوستی زرد دیگری را از ردایش بیرون آورد. بر میز گذاشت و با صدایی بلند که باعث خاموشی همه شد گفت:
پس شروع میکنیم.
سخن فرهاد » اصلا هم تبلیغات نکردم .. :))